نگاه کن ...
قصّه همان قصّه است
و من و تو همان آدم های دیروزیم
نگاه کن ...
جز خطوطی که روی صورتمان نقش بسته اند
غیر از چشمانی که دیگر
معصوم نیستند...
به جز روزهایی که از گذشته ها دور شده اند
و به جز احساسات پاکی که
برای همیشه تَرکِمان کرده اند
چیزی عوض نشده...
به درختانِ باغچه کودکیمان
نگاه کن ...
همان درختانِ دیروزند
فقط شاخه هایشان خمیده و
برگهایشان خشکیده
می بینی!
این دنیا همان دنیایِ دیروزَست
فقط با رنگ و بویِ دیگر
دنیایِ ما
این روزها ...
بویِ دور شدن می دهد
بویِ نایِ خستگی
و بویِ فراموشی
فراموشی از جنسِ عبور
از جنسِ گذشتن
گذشتن از همه گذشته ها
آنهایی که خاطره ای بیش نیستند
و برای همیشه در قلب و خاطرمان
مدفون شده اند...
و خوب می دانم
گذشتن قانونِ دنیاست
باید گذشت ...
برای زندگی کردن
باید گذشت ...
برای زلال بودن
باید مانند رود جاری بود و گذشت ...
پس
بیا ما هم به رسم ِ دنیا گذر کنیم
از همه این روزهایِ خزان گرفته دنیا
به سویِ بهار ...
و به سمتِ همه روزهایِ خوبی که ایمان داریم فرا خواهند رسید
بیا تا خوب بودن و آسمانی شدن
پرواز کنیم...
بیا از پُلِ دنیا
گذر کنیم...
به مقصدِ خـــــدا
قشنگ بود