فکــر می کــردم
در قلب تــ ـــ ـــو
محکومم به حبــس ابد!!
به یکبــاره جــا خــوردم ...
وقـــتی
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی..
تــو آزادیـــــ! .
و صـــدای گامهای
غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد
امروز خیلی دلم گرفته.... یه جورایی دلم بهونه ات رو میگیره...
یاد اون خاطرات با هم بودن ...لحظه به لحظه.... ثانیه به ثانیه....
داره دیوونم میکنه ٬دارم دیوونه میشم... ای خداااااا.......
کاری نمیتونم بکنم....فقط یه آهی میکشم...
بغض تو گلوم رو قورت میدم....
می شینم به تماشای گذشتن ثانیه ها....
بالاخره که تموم میشه ٬اینجوری نمی مونه....
یه روز تموم میشه اون روز رو بهش میگن
" مــــــرگ "
خدا جونم خستم...
دیگه نای راه رفتن ندارم...
چرا نمی زاری بهت برسم...
بخدا خستم...
آرومم کن ....