حوصله ی خواندن ندارم!
حوصله ی نوشتن هم ندارم!
این همه دلتنگی نه با خواندن کم می شود
نه با نوشتن ...
دلم آغوش گرم می خواهد...
میفهمی ؟
چه خوش خیال بودم که همیشه فکر می کردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد!!
به یکباره جا خوردم ؛
وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد :
هــی… تـــو….
آزادی!
و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد !!!